افسانه گل کامليا
يکي بود، يکي نبود، در قديم يک قبيلة سرخپوست در کنار رودخانه با صلح و آرامش زندگي ميکردند. غذاي خود را از شکار حيوانات و ماهيگيري تهيه ميکردند و لباس خود را از پوست حيوانات آماده ميساختند. زندگي آنها به خوبي ميگذشت اما روزي بيگانههايي که سفيدپوست بودند به آنها حمله بردند. شکارگاههاي سرخپوستان را تصاحب کردند و آنها را به مزارع تبديل کردند. خانه و قلعه ساختند و در سرزميني که بوميان به آسودگي ميزيستند بيگانههاي سفيدپوست نيز مسکن گزيدند. سرخپوستان از شکارگاهها و آبگيرهاي خود دفاع کردند و هر چند سلاحي غير از تير و کمان و فلاخن نداشتند و در برابر آنها سفيدپوستان تفنگ و باروت داشتند. اما در خيلي از نبردها بر بيگانگان پيروز شدند. اما آخر سر در برابر نيروي دشمن متجاوز غير از تسليم چارهاي نيافتند. ناچار از سرزمين آباة و اجدادي مهاجرت کردند و به نقاط دورتري رفتند و چادر زدند و وقتي آبها از آسيابها افتاد و آتش کينه فرو نشست بوميها و سفيدپوستها با هم دوست شدند و آداب دوستي و همسايگي را رعايت کردند. پيران قبيله ميگويند که دختري در دهکدة سفيدپوستان بود که فرزند کدخداي سفيدپوستان بود. اين دختر به زيبايي و مهرباني شهره بود و کمکم سرخپوستان هم محبت او را در دل گرفتند. روزي بچههاي سرخپوست در رودخانه بازي ميکردند. ناگهان آب بالا آمد چون سيلي از تپه سرازير شد و به رودخانه ريخت. کناره را فرا گرفت ودرختها و خانههاي کناره را ويران کرد. سيل تمام بچهها را به ساحل کشاند غير از يک پسر بچه بومي را که ميان آب غوطهور ماند. دختر کدخداي سفيدپوست از صداي داد و فرياد کودکان به جانب رودخانه دويد و پسربچه را ديد که در سيلاب خروشان دستوپا ميزند. ديگران نيز دويدند و به کناره رسيدند اما دختر منتظر کسي نماند. جست زد در آب تا غريق را نجات بدهد. و بالاخره به پسر بومي رسيد و او را نجات داد اما ديگر خيلي خسته شده بود و نميتوانست پسرک را به ساحل برساند. پدر دختر يعني کدخداي سفيدپوستان نيز در آب پريد و شناکنان خود را به جايي رساند که دخترش با پسر بومي با امواج خروشان دست به گريبان بودند. پدر پسر بومي را گرفت و به ساحل رساند و بعد برگشت که دختر خود را نيز نجات بدهد اما پيش از اين که به دختر برسد موج او را درربود و دختر در گردابي فرو رفت و از نظر ناپديد شد. اندوه عظيمي دهکدة سفيدپوستان و خيمههاي سرخپوستان را در بر گرفت. هيچکس نميتوانست پدر داغديده را تسلي بدهد. روزي سرخپوستان به نزد او آمدند و پيامي از خداي خود« توپا» برايش آوردند. توپا از فداکاري دختر جوان براي نجات سرخپوست خيلي متأثر شده بود و قصد کرده بود که عمر دوبارهاي به دختر ببخشد و او را به صورت ديگري دربياورد. پس توپا دختر را به صورت گلي درآورد که هميشه در سطح رودخانهها و درياچهها ميشکفد.
به همين جهت است که گل کامليا هر بهار بر سطح آب ميشکفد. شکوفههاي آن آبي رنگ يعني به رنگ چشمهاي دختر مهرباني است که خداوند توپا به او عمر جاويد عطا کرده است.
|