افسانه عقل، عشق و دل   !  

 

در سرزميني در زمانهاي دور يا نزديك شخصي به نام آدم زندگي ميكرد. او داراي سه فرزند بود: عقل، عشق و دل.هر سه آنها از پيش خداي مهربان آمده و باهم متولد شده بودند. هر سه پاك بودند، چقدر زيبا و دوست داشتني، هر سه آماده پرواز، هر سه باهم همبازي بودند اما هر سه باهم متفاوت شدند.چون گذشت زمان، گذشت روزها و گذشت ثانيه ها اين را خواسته بود. عقل ادعا بر بلند پروازي و راه درست داشت. دل ساده و بي پيرايه، خوشا به سعادتش. چون همه چيز را به خداوند واگذار كرده بود و عشق نيز در خدمت عقل و دل.

 
روزها گذشت، روزگاري نااميد كننده چون عقل و دل اختلاف پيدا كردند و ناسازگاري عقل و دل شروع شد اما در اين زمان عقل، عشق معصوم و بي گناه را بي اختيار كرده و او را مطيع خود ساخته بود. تا اينكه اين سه از هم جدا شدند و هر سه يكديگر را فراموش كردند. مانند دنيايي كه از هم بپاشد، آدم فرو پاشيد،سال بعد عقل با ادعاي بلند پروازي حالا ديگر براي خود سلطاني شده بود و بر نواحي مختلف آدم حكمفرمايي ميكرد. بر دست، بر پا، بر چشم، برگوش، بر دهان، بر قلب،... او نام خود را عقلشاه گذاشته بود. قصري مجلل،  باغهاي بزرگ و زيبا و وزيراني به خيال خود مدبر و كارآمد كه هر وزير مسئول كاري بود. وزير اول: غرور، كه مسئول شكستن دلها، كشتن احساسات و قتل عام عاطفه بود. وزير دوم: خشم، كه مسئول دستور دادن براي شكنجه، عذاب و ايجاد وحشت بود. وزير سوم: هوس كه مسئول برگزاري جشنها، ميهمانيهاي بزرگ و با شكوه و خوشگذرانيها بود. وزير چهارم: سه برادر بودند به نامهاي دروغ، غيبت و تهمت كه اين سه فرزندان حقه (پدر) و حيله(مادر) بودند. وزير پنجم‌: شك، كه مسئول بي اعتباري و بي اطميناني بود و اين كه همه را زير سوال ببرد. اما عقلشاه سربازاني داشت كه زير دستان وزيران بودند: ترس، بي احترامي كردن، مسخره كردن، سلام نكردن، حسادت، كينه توزي و...
 
و اما دل:
 او راه رسيدن به خدا بود. او مقصود و سرمنزل بود. او ساده و بي پيرايه در كلبه اي در جنگل در كنار درختي خوش عطر زندگي ميكرد و به تكه اي نان براي رفع گرسنگي راضي بود. تمام زندگي او اين بود كه براي آرامش خود با دستان مهربان و ظريفش تنبور بنوازد. «راضي ام به رضاي خدا» اين بود كلام او.
 
 و اما عشق:
 در قصر عقلشاه كه قصري بود و وزيران و سربازان زيادي به خدمتگزاري عقلشاه مشغول بودند تنها، فقط يك كنيز وجود داشت. سنگ اگر بود ميناليد. خورشيد اگر بود ديگر طلوع نميكرد. دست روزگار چه كرده بود آن كنيز كسي نبود جز عشق. عشق مجبور بود تا لباسهاي بد رنگ وزيران را بشويد. براي آنها غذا حاضر كند، زمينها را تميز كند و فقط سكوت كند. تا اينكه روزي عشق فرياد برآورد. واي اين چه زندگيست؟ اين مرگ است؟ اين نابودي است؟ اين فنا شدن است. شما همه اسير شده ايد. پس غرور دستور داد احساسات عشق را بكشند و خشم  دستور  داد  تا  عشق  را  شكنجه كنند. عشق را شكنجه دادند و شكنجه دادند تا رمقي براي او باقي نماند. او را در حياط قصر تنها رها كردند.عشق سوخته بود، مجسمه بود، مرداب شده بود. او سراسر اشك شده بود.
 
هفته ها و هفته ها گريه كرد و اشك ريخت. اشك ريخت تا اين كه روزي درختي زيبا و خوش عطر زير پايش متولد شد به نام درخت محبت. اما مهتاب ديوانه شد چون عشق را از قصر عقلشاه بيرون انداختند. عشق، بيجان، بي رمق، بي تاب، هراسان، ديوانه، آرام آرام، مرده و زنده، مات و مبهوت، بي هدف و بي‌آرزو در جنگل ميگشت. او ديگر توانايي نداشت و حس ميكرد. روز آخر زندگيش فرا رسيده است. اما ناگهان عطري به مشامش رسيد. اين  عطر،  عطر درخت محبت بود. پس عشق جان تازه اي گرفت و دوباره بر پا شد و بر آن شد تا درخت محبت را پيدا كند. روزها، شبها، ساعت ها و ثانيه‌هاي بسياري گذشت تا اين كه روزي چشمش به درخت محبت افتاد كه در كنار كلبه اي بود. او به طرف كلبه رفت. كلبه اي كه در كنار درخت محبت بود و صداي دلنشين تنبور از آن شنيده ميشد. لحظه‌اي درنگ كرد پروردگارا ! كسي در كلبه زندگي ميكند. روبروي در كلبه ايستاد و در را كوبيد. صداي تنبور ديگر شنيده نشد. تنبور نواز آمده بود تا در كلبه را باز كند و ببيند كه بعد از سالها چه كسي آمده، با وقار و افتادگي در را باز كرد آرام آرام آرام... دل، عشق را ديد « خدايا اين آشنا كيست؟ » دل و عشق يكديگر را شناختند. پس كوه محكم و استوار از مهرباني هاي خدا به گريه افتاد. اشك از چشمان عشق و دل جاري شد. اين دو همبازي كودكي هم بودند و به يكباره بعد از سالها دوري، يكديگر را آغوش گرفتند. در همين لحظه رعد و برقي وحشتناك، ستون هاي قصر عقلشاه را لرزاند. اما در قصرعقلشاهچه مي‌گذشت؟ وزير شك به نزد عقلشاه رفت و گفت : غرور از مقام خود سوء استفاده مي‌كند او را قتل عام كن. پس غرور مرد. وزير شك به عقلشاه گفت : خشم بي اندازه مقامش بالا رفته بترس از آن كه روزي مقام تو را بگيرد پس خشم كشته شد. بار ديگر وزير شك به عقلشاه گفت : وزير هوس، خوشگذراني ها و جشن ها را بيش از اندازه كرده سكه‌هاي طلايتان تمام مي شود، او را نابود كن، پس هوس نابود شد. بار ديگر شك به عقلشاهگفت : اين سه برادر ( دروغ، غيبت،تهمت) فرزندان حقه و حيله هستند سال هاست كه‌مي‌خواهند شما را زنده به گور كنند آن ها را زنده به گور كن. پس سه برادر نيز زنده به گور شدند. عقلشاه  پس  از  مدتي متوجه شدند كه جز شك ديگر هيچ وزيري براي او باقي نمانده پس وزير شك را صدا زد و به او چنين گفت :
 « اي شك تو همه كس را از من گرفتي. من بهترين وزيرانم را به خاطر تو كشتم حالا ديگر نوبت توست بايد انتقام آن ها را از تو بگيرم. » پس شك نيز به جهنم رفت.
 عقلشاه كه ادعا به بلند پروازي داشت با آن همه عظمت خيالي خودش، حالا ديگر واقعاً تنها شده بود ديگر هيچ كس را نداشت او همه را كشته بود و از اين تنهايي رنج مي‌برد. او بر آن شد تا به  دنبال  كنيز رنج ديده و غمگينش برود. پس در جنگل به دنبال عشق گشت. در حالي كه فقط يك نشاني از عشق داشت هر كجا محبت بود، عشق آن جا است. او در جنگل گشت و گشت. اما هر روز اميدش كمتر مي شد تا اين كه تصميم گرفت به استقبال مرگ برود، خود را براي مرگ آماده كرد. آخرين لحظات زندگيش بود. نسيمي زيبا از كنارش گذر كرد عطري به مشام رسيد. « اين عطر آشناست. » بار ديگر نسيمي ديگر و باز عطري زيبا. اين عطر، عطر درخت محبت بود. به دنبال درخت گشت و گشت تا اين كه روزي از روزهاي خداي مهربان، درخت را پيدا كرد كه كلبه اي در كنار آن بود. نزديك كلبه شد. نزديك و نزديك تر. پروردگارا ! كلبه اي در جنگل، درخت محبت و عطر آن ، صداي تنبور و آوازي آشنا. اين است زندگي. آهنگ زيباي تنبور مي آمد كه صدايي زيبا با آن آواز مي خواند. خدايا اين صدا آشناست. اين صداي عشق است. جلوتر رفت باز هم جلوتر رفت و در را كوبيد. صداي تنبور و آواز عشق قطع نشد. عقل گمان كرد كه آن ها نمي‌خواهند در را باز كنند با خود گفت: «مي‌دانم عشق و دل مرا نمي بخشند، آن ها مرا از خود دور مي كنند. » بار ديگر در را كوبيد. صداي تنبور و آواز قطع شد. آن ها ( دل و عشق) آمدند تا در را باز كنند. در باز شد، آرام، آرام، آرام ... عشق و دل، عقلرا ديدند. عقل نيز عشق و دل را ديد. در حقيقت آن ها دوباره متولد شده بودند. هر سه يكديگر را ديدند. آسمان زيبا نيز از خوشحالي شروع به باريدن كرد. سه همبازي و همزاد به ياد روزهاي كودكي يكديگر را در آغوش كشيدند. نوري بسيار زيبا تمام « آدم » را روشن كرد و بعد نور رفت. ديگر كسي در كلبه نبود. هيچ كس آن ها را نديد. عقل و عشق و دل، هر سه باهم به خدا رسيدند.

 

 

 مريم چرخگري  

 

Free counter and web stats
Free counter and web stats