مناجات...دکتر علی شریعتی !
معشوق من چنان لطیف است که خود را به « بودن » نیالوده است
که اگر جامه ی وجود بر تن می کرد نه معشوق من بود . . .
خدایا!

من تورا درخلوت شب های عشاق می جویم . درسكوت نیمه شب كه همه
موجودات عالم در خوابند ، تورا درترنم باران، كه دل نشین ترین نغمه حیات است می
بینم .
تورا درآوارگی و سرگردانی پرندگان عاشق می جویم .تورا درابهت كوهستان های سربه فلك
كشیده كه دره های ژرف را دردل خود جای داده اند .ویا درقطره شبنم نشسته بر، برگ گلی
و یا قطره ای كه از شاخه ای باران زده می چكد ، می جویم .
درفروغ روشن یك شمع كه تاریكی را پایان می بخشد و یا درروشنایی خیره كننده خورشید
.من تورا درسوسوی ستارگان دوردست كه آسمان شب را به زیبایی میكشانند میجویم .
تو را در رویش یك جوانه ، درموج دریاها ی خروشان ، درتپیدن یك قلب عاشق و درصدای یك
نفس كه درآخرین لحظات به امید ماندن میتازد ، میجویم .
خدایا من تو را درسینه ای كه به ظلم و ستم دریده می شود و به خون می تپد ، و یا
دراولین دم نوزادی كه زندگی اش را با شورمی آغازد ، میجویم .
من تو را درسخت ترین سنگ های روی زمین ، در لطیف ترین غنچه های بهاری ، در صدای
گریه مادران پسراز دست داده و یا در صدای هلهله و سرور كودكان فارغ بال كه به دنبال
كاروان عروسی میدوند ،میجویم .
خدایا من تو را درهمه این ها می جویم و درهمه این ها می یابم .تو درتمام ذرات وجودم
جریان داری و با منی ، هر لحظه و هر كجا ، دستم گیر!
عمیقترین و بهترین تعریف از عشق این است که :
عشق زاییده تنهایی است.... و تنهایی نیز زاییده عشق است...
تنهایی بدین معنا نیست که یک فرد بیکس باشد .... کسی در پیرامونش
نباشد!
اگر کسی پیوندی ، کششی ، انتظاری و نیاز پیوستگی و اتصالی در درونش نداشته باشد
تنها نیست!
برعکس کسی که چنین چنین اتصالی را در درونش احساس میکند...
و بعد احساس میکند که از او جدا افتاده ، بریده شده و تنها مانده است ؛
در انبوه جمعیت نیز تنهاست ......

وقتی که دیگر نبود
من به
نبودنش عادت کردم
وقتی که
دیگر رفت
من به
انتظار آمدنش نشستم
وقتی که
دیگر نمیتوانست مرا دوست داشته باشد
من اورا
دوست داشتم
وقتی که
اوتمام کرد
من شروع
کردم
وقتی که او
تمام شد
من آغاز
شدم
و چه سخت
است. تنها متولد شدن
مثل تنها
زندگی کردن است
مثل تنها
مردن…

سیر ابدی
نمی دانم
این سیر ابدی
و این کشف
و شهود و مستی بخش
که هر روز
و هر دم مرا
در این
اقیانوس اعظم و بی کرانه و بی انتهایی
که خلسه و
جذب و مراقبت و تامل و اشراق می نامند
ولی نام
دیگری دارد
و نام
ندارد که در نام نمی گنجد،
فروتر می
برد و غرقه تر می سازد.
تا کجاها
می کشد و تا کجاها می رسم؟
تا خدا و
آن سوی دریای خدا
تا کجا؟
آن سوی هر
سویی
تا چه می
دانم؟
اما می
دانم تا منزل مرگ خواهم رفت
و می دانم
که مرگ منزلی در نیمه ی راه است.
آیا از آن
سوی مرگ نیز سفری خواهد بود؟

کاشکی باشد!
کاشکی از
پس امروز بود فردایی!
من اکنون ایستاده ام و خود را می نگر م
که دارم از پس تکه ابرهای نمودین خویش سر می زنم.
طلوع خود را می نگرم
و خود را به نرمی و رضایت،
غرق لذت و امید،
تسلیم او می کنم.
او که مرا در خود می مکد
و من همچنان ساکت می مانم تا تمام شوم!
نسیم امید بر چهره ام می وزد و من،
در نشئه ی مطبوع نیست شدن هایم،
غرقه در شکر و اشک،
در انتظار آنم که از آن پر شوم.
احساس می کنم که آن چه اکنون در من می جوشد،
سراپایم را فرا می گیرد،
تمام”هستن” م را لبریز می کند.
همه ی لکه هایی را که از اثر انگشت طبیعت
بر دیواره های”بودن” م مانده بود،می زداید.
مرا در خود می شوید.
دیگرم می سازد و من،
گرم این لذت درد آمیز تولد خویش،
ساکت مانده ام.
اما نمی دانی!
این که در من فرا می رسد به عظمت همه ی این هستی است،
چه می گویم؟
به عظمت ابدیت است.
به عظمت مطلق است و به هراس بی کرانگی!
سنگینی آفرینش را دارد و جلال خدا را
و “بودن” من،
این قفس تنگ و ناتوان،
گنجایش آن را ندارد.
احساس می کنم که در خود فرو می شکنم،
نمی دانم چیست؟ اما بی تابم
زنده یاد دکتر
علی شریعتی
 |